پنجره‌ی اتاق خواب خانه‌ی جدیدمان
بهاره ارشدریاحی بهاره ارشدریاحی

داستان کوتاه


پنجره‌ی اتاق خواب خانه‌ی جدیدمان


پنجره‌ی اتاق خواب خانه‌ی جدیدمان به جنوب باز می‌شود. خیابان اصلی که عمود بر کوچه است، شیب تندی دارد و اکثر خانه‌ها نوسازند. محله، ساکت وکوهستانی است. درست روبه‌روی خانه، یک مسجد ساخته‌اند. نوساز است و سرد. از بالکن اتاق خواب که نگاه کنی، چراغ‌های شهر در خط غبارآلود خاکستری گم می شود. اولین شب‌مان است در خانه‌ی جدید. حمید می‌گوید صاحبخانه گفته شاید قرارداد را دوساله کند. گفته بعد از 5 سال، ما اولین زوج هستیم در این خانه. می‌گفت شاکی بوده از مستاجرهای مجرد بی‌بندوبار که هر سال تحمل می‌کرده و دم نمی‌زده. همسایه‌ها هی شکایت کرده‌اند و والی مسجد شبانه آمده دم خانه‌شان و خلاصه این که دیگر حوصله‌ی این داستان‌ها را ندارد. حمید از اسباب‌کشی و جابه‌جایی سال‌به‌سال‌مان متنفر است و حاضر است سه برابر پول کارگر بدهد و یک روزه به قول خودش قال قضیه را بکند و زود مستقر شویم. می‌گوید مثل افسردگی بعد از زایمان است خانه ی جدید؛ سخت است عادت کنی. می‌خندم  و می‌پرسم مگر چند بار زایمان کردی؟ می‌گوید تا وقتی قاب پرتره‌ی شاملو و فروغ را که پوستر کاهی بودند و چهار سال پیش از نمایشگاه کتاب خریده و با قاب چوبی کم‌رنگ قاب گرفته، نزند بالای مبل سه نفره‌ی بنفش و قاب زمینه‌ی مشکی اخوان را که سر در گریبان دارد و به خط نستعلیق ریز، زیر عکس نوشته "هوا بس ناجوانمردانه سرد است" به دیوار راهروی ورودی، روبه‌روی آینه‌ی روی کنسول، آرام نمی‌شود. می‌پرسد می‌فهمم؟ سرم را به علامت تائید تکان می‌دهم که آره. می‌گوید خانه هنوز خانه‌ی خودمان نیست؛ کتاب‌ها که در کتابخانه نامرتب‌اند و کتاب‌های فلسفه‌ی خودش با کتاب‌های شعر و داستان کوتاه و رمان من قاطی شده‌اند. می‌گوید توهین بزرگی است نظم نداشتن کتاب‌ها. ولی رنگ دیوار و سقف و سروصدای همسایه‌ها و راه‌پله و نور برایش مهم نیست. همیشه، من هم بعد از مرتب شدن خانه‌ی به‌هم‌ریخته و کارتن‌های نیمه‌باز، در سکوت به آرامش‌اش ملحق می‌شوم و با دو تا لیوان نسکافه‌ی داغ و یک برش مثلثی بزرگ پای سیب می‌نشینیم روی مبل سه‌نفره‌ی بنفش‌مان و بوی عود صندل من می‌پیچد در فضا. با رضایت نگاه می‌کنم به لوستر شیشه‌ای مات کِرِم‌رنگ سقفی با گل‌های ریز طلایی که خودم سال اول ازدواج‌مان از لاله‌زار خریدم. حباب لوستر، یک کره‌ی کامل است مثل ماه؛ و نور را مثل یک حلقه‌ی باریک زرد از حفره‌ی کوچک زیرین‌اش، پخش می‌کند روی میز مربع‌شکل مشکی پایه‌کوتاه‌مان که حمید پاهایش را همیشه می‌گذارد روی آن و فرو می‌رود در مبل و من حرص می‌خورم. بی احساس مدام تشویش برای بی‌فکری‌هایش کامل نیستم انگار. غم‌ها و خنده‌هایم حتی. دیر کردن شبانه و خاموش بودن تلفن‌اش که شارژرش را همیشه‌ی خدا در پریز برق کنار تخت‌خواب، روی میز عسلی جا می‌گذارد. وقتی چشمان‌ام را باز می‌کنم و غلت می‌زنم به سمت چپ، اولین منظره‌ای است که می‌بینم. چشمان‌ام را با حرص فشار می‌دهم به هم و نفس پرسروصدایی از بین لب‌های به‌هم‌فشرده‌ام خارج می‌شود. حرص می‌خورم و دنبال گوشی تلفن خانه می‌گردم که چک کنم موبایل‌اش را جا نگذاشته باشد در خانه.

شب اول خانه‌ی جدیدمان است. کارگرها حدود ساعت 7 رفتند. حمید در حمام جدید دوش گرفت و پیژامه‌ی نخ‌نمای راه‌راه مورد علاقه‌اش را پوشید که بارها مسخره‌اش کرده بودم که مثل زندانی‌ها می‌شود و به خرج‌اش نرفته بود. خودش را رها کرد روی مبل و پاهایش را انداخت روی هم، روی میز. بی‌اعتنا سرم را برگرداندم که حرص نخورم باز. کانال‌ها را 50 تا 50 تا، 100 تا 100 تا و بیشتر بالا و پائین می‌کرد و من مانتوها و پالتوهای خودم و کت‌وشلوارهای او را می‌زدم به گیره‌لباسی‌های فلزی براق که تازه خریده بودم و روی میله‌ی فلزی کم‌عرض کمد جمع و جور اتاق خواب به‌هم می‌فشردم‌شان که جا باز شود برای پیراهن‌ها و شال‌هایم.

 6 تا کارگر بودند. جا برای راه رفتن خودمان نبود. هنوز نمی‌فهمم، آپارتمان 60 متری چه نیازی به 6 تا کارگر دارد. تازه خودم و حمید هم که بودیم؛ می‌شدیم 8 نفر. حمید نظارت و فرماندهی می‌کرد و ما 7 نفر را می‌فرستاد این طرف و آن طرف و من داشتم از پا می‌افتادم.

حال‌ام خوب نبود و حمید یادش نمانده بود که وقت‌اش است. و من از بی‌فکری او حرص می‌خوردم باز. کارگرها به کار آمدند؛ اما... ته‌سیگار، ته‌سیگار، خاکستر و دستمال‌کاغذی‌های مچاله‌ی متعفن، که همه‌جا بودند و تمام نمی‌شدند. توالت که کثیف و پر لک و سیاه بود و هزار سال بود رنگ آب هم ندیده بود به خودش انگار. گوشه‌های تاریک کابینت‌ها با بسته‌های خالی سوپ‌های آماده، نودل چینی با طعم‌های مختلف و هزار جور غذای کوفتی بدمزه‌ی دیگر. خرده‌های چیپس و پفک و نمک و شکر و کرم‌پودر و خاکستر، روی شیار سرامیک‌ها نفوذ کرده بود و پاک نمی‌شد. موکت اتاق خواب پر از نقطه‌های سوختگی سیگار و ذغال بود و کمدها... بطری‌های خالی، اسپری‌های عجیب و غریب رنگارنگ مصرف‌شده با تصویر نیمه‌برهنه‌ی زن یا مردی با لیبل‌های پرزرق‌وبرق، که تا می‌دیدم خجالت می‌کشیدم و از چشم کارگرها پنهان می‌کردم‌شان. حمید یک بار به شوخی یک ورق قرص نیم‌خورده را گرفت جلوی صورت‌ام و زیر لب گفت که قرص هنوز تاریخ مصرف دارد و چشمک محوی زد که به نظرم چشمک کثیفی بود. حال‌ام بد شد و با خشم نگاه‌اش کردم. فکر کردم شاید مال خودش باشد یا این‌جا می‌آمده گاهی یا با مستاجرهای قبلی سر و سری داشته... از نوع حرص‌دادن‌های همیشگی نبود. او هم زل زد به نگاه پر از خشم من که تازه کشف‌اش کرده بود؛ ناگهان در اتاق خواب را روی کارگر سیه‌چرده‌ی لاغراندامی که شانه‌هایش از وزن یک کارتن سنگین کشیده شده بود به سمت زمین و داشت می‌آمد داخل، بست و پرسید این نگاه از کجا پیدایش شده؟ من سکوت کردم و نفس عمیقی کشیدم که افکار مزاحم هم با نفس‌هایم خارج شوند. بی‌خیال نمی‌شد. گفت چرا امتحان نکنیم؟ سرم را گرم کردم به مرتب کردن شیشه‌های عطر و اسپری روی میز آرایش و بی‌حوصله گفتم بس کند و این که ما مشکلی نداریم. اصرار کرد که شاید بد نباشد. دنبال بسته‌ی قرص مسکن در کیف دستی‌ام گشتم و گفتم که عشق مصنوعی و الکلی و اسپری‌دار و قرصی و تزریقی نمی‌خواهم؛ و این که او هم از جراحی و پروتز و برجسته کردن اندام‌های من خوش‌اش نمی‌آید. دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت که همه‌ی مسائل را با هم قاطی می‌کنم و گروکشی راه حل کردن مسائل زندگی نیست. خواستم جواب بدهم که هیییسسس کشدارش عرض اتاق را طی کرد و در گوش‌هایم به صدای زنگ‌دار ناهنجاری تبدیل شد. از آن لحن‌هایی که باعث می‌شود چند لحظه زمان بایستد و احساس تنفر کنم و مدام این سوال در ذهن‌ام بچرخد که من این‌جا چه می‌کنم؟!

حوله را گذاشتم لبه‌ی تخت و به حمید که با جدیت زل زده بود به تصاویر چند ثانیه‌ای کانال‌ها که مدام عوض می‌شدند و انعکاس نورهای رنگی و صداها و زبان‌ها و موسیقی‌های مختلف‌شان روی صورت‌اش سایه می‌انداخت. گفتم که هوا سرد است و حوله را بدهد دست‌ام وقتی صدایش کردم از حمام. جواب نداد. اضافه کردم "لطفاً" و زیر لب گفت: "اوهوم" و من شیر آب گرم را باز کردم و صبر کردم بخار بلند شود از سطح آب. فضای کوچک اتاقک حمام که داغ و پربخار شد، احساس کردم خستگی از گردن و شانه‌هایم پائین می‌آید و از روی ساق پاهایم رد می‌شود و به شکل حلقه‌های کف آلود وارد راه‌آب حمام می‌شود.

موهایم را که سشوار کشیدم، ایستادم کنار پنجره. پرده‌ی کلفت را کنار زدم و خیره شدم به پنجره‌های مربع‌شکل یک‌شکل‌واندازه که به ردیف در عرض دیوار کاشته شده بودند. بالای قاب پنجره‌ها، یک ردیف کاشی فیروزه‌ای بدرنگ و مات با ناشی‌گری چسبانده شده بود و مثل وصله‌های ناجور لباس‌های کهنه دهن‌کجی می کرد. کلمات عربی، پیچک‌مانند با حروف طلایی از بین آبی کاشی‌ها رد شده بودند و در تاریکی شب برق می‌زدند. معماری مدرن. نه شمسه‌ای بود و نه اسلیمی و نه گلبوته‌های ترنج و نقش‌های قالی. گنبد هم نداشت حتی. مناره هم. شمردم. 12 تا پنجره در کل عرض کوچه. در فضای پشت شیشه‌ها تاریکی سنگینی معلق بود. حمید پرده را کشید و حرص خورد باز که شب، با این وضع، پشت پنجره؟! گفتم: "کسی نیست. تاریک است...


March 9th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان